صبح سپيدي در راه است و ما در مه و نور گرفتاريم و راه خود را گم
كرده ايم .دراين آسمان بي ابر ولي پر ز غصه حتي نمي توان مسير
رسيد پس چه بايد كرد؟ نمي دانم ولي ندايي در قلبم مرا صدا مي زند و
مي گويند بنگر و نور الهي بياب و در آن غرق شو.خداوندا از تو تشكر
مي كنم كه دوباره به من اين فرصت را دادي تا در آسمان بي كران
عبوديت تو به پرواز درآيم ولي اين بار نه با پر رويا و خيال بلكه با
تكه ابري از احساس سبكي و بي وزني هنگام نماز. ساعت 5:32 دقيقه
صبح است با صداي زيباي بلبلان گلدسته ي مسجد از خواب بر مي
خيزم و نواي اقامه و اذان را زمزمه مي كنم . الله اكبر خدا بزرگ است
و بزرگتر از آنچه كه بتوان با تمام درياهاو تمام درختان و تمام آسمان
آن را نوشت. دوباره گويي زندگي را به من بخشيده اند زندگي سرشار
از شادي و محبت و عشق و عبوديت خداوند غفار. امروز اولين صبح
دم زمستاني است و برف مي بارد براي اولين بار در اولين روز از
زمستان به حياط مي روم لب حوض مي نشينم با آب يخ زده ي آن كه
گويي براي وضو گرفتن من گرم شده وضو مي گيرم و خود را در
درياچه ي آراستگي براي رفتن به ميهماني خدا مي آرايم.جانمازم را از
روي طاقچه كنار قرآن و آينه شمعدان بر مي دارم و پهن مي كنم با
نگاهي كه به آن مي اندازم گويي باغي پر از گل سرخ رنگارنگ را در
برابر مي بينيم بويش هم به مشامم مي رسد. قامت مي بندم و نمازم را
آغاز مي كنم. دوباره شروعي ديگر روز ديگر،زندگي و رويايي ديگر
حالا ديگر بال و پـــــرم را كنار گذاشته و به فكر فرو مي روم، چقدر
زيباست خودرا در درياي نقره اي آبي وضو شستن و در باغ زيباي
جانماز پا مي گذارم و به ميهماني خداوند مي رسم و با او گفت و گو
مي كنم. خوشحالم شما هم خوشحال باشيد كه مسلمانيد و هر روز
5 نوبت به ميهماني مي رويد و شاد باز مي گرديد و زندگي يكنواختي
نداريد. حالا ديگر سرتان را درد نمي آورم فقط در آخر اين را هم
بگويم كه خداوند هيچ نيازي به عبادت ما ندارد ولي ما چرا .ما نياز به
راز و نياز با او داريم و اگر اين كار را نمي كنيم و شكر به جا نمي
آوريم انتظار بخشش دوباره را نيز نداشته باشيم.